زنان
خطری که زنان ایرانی را تهدید می کند جدی است باید آگاه باشید باشید واز برنامه هایی که برای نابودی فرهنگ ایران است آگاه شوید
| ||
|
بنفشه دختر کوچولويي بود که خيلي دوست داشت ديده بشه! دوست داشت همه از کاراش، حرفاش، لباساش، نقاشي هايي که مي کشيد، تعريف کنن. بگن که چه قشنگ حرف ميزنه، چقدر کارهاي خوبي ميکنه، چه نقاشي هاي زيبايي مي کشه و... اما افسوس و صد افسوس... بنفشه انگار يک جورايي نامريي بود! آخه حس مي کرد: هيچ کي بهش توجه نداره! اصلا...اصلا هيچ کي اونو دوست نداره!؟ براي همين مرتب کارهايي مي کرد که به نظر ديگران عجيب و غريب بود! دروغ هاي شاخ دار مي گفت! بلند بلند حرف مي زد! ادا و اصول از خودش در مي آورد، دوست داشت لباس ها و کفش هاي آدم بزرگا رو بپوشه تا شکلش عوض شه... دوست داشت بره جلو آيينه و خودش رو مثل خانم ها آرايش کنه... حتي يک بار وقتي که دايي حواسش نبود و سخت مشغول صحبت با ديگران بود- دم گوشش جيغ زد! بدجوري هم جيغ زد!! خودش دوست نداشت اين کار رو بکنه- اما چه مي شد کرد- دايي مثل هميشه بهش توجه نداشت! خوب اونم به حساب خودش مي خواست توجه دايي رو يه جوري جلب کنه، غافل از اينکه دايي و بقيه- سخت از اين کارش ناراحت ميشن و دعواش ميکنن. نمي دوست که بعدش ممکنه حتي يک سيلي از دايي بخوره!؟ دايي که خيلي دوستش داشت... آره مشکل بنفشه اين بود... ديده نشدن! به گمانش اونقدري که بايد نمي ديدنش؟! و اونقدري که بايد دوستش نمي داشتن...شاید مشکل همه بنفشه ها همین باشد؟ نظرات شما عزیزان: برچسبها: |
|
[ طراح قالب : صالحون | Weblog Themes By : Salehon.ir ] |